«فکر میکنم همین خورشید دارد به جاهایی میتابد که آنجاها نیستم و دوست هم ندارم که باشم…»
فرناندو پسوا
«بیآفتاب» مارکر مثل دیدن در تاریکیست؛ وقتی که کورمال کورمال پیش میروی و هر چیزی میتواند شکلی تازه بگیرد و تو را به جای دیگری بکشاند. تو نمیدانی کجا داری میروی و خودت را سپردهای به جریان تاریکی و میگذاری که هر لمسی، هر هیبتی، هر صدایی و هر چیزی خودش را از نو برای ذهن بیآفتابت تعریف کند و در تاریکیست که میتوانیم کمی از دیدن همیشگی دست بکشیم و از نو نگاه کنیم.
یکی از مهمترین مسائل درام فمینیستی این است که زنان زمان را همانند مردان دریافت نمیکنند؛ برای ما زمان یک خط صاف نیست، یک هزارتوست که میتوان در صدم ثانیه از نقطهای به نقطهای دیگر پرید حتی به آینده و برگشت. گذشته بر اکنون سایه میاندازد و اکنون بر آینده و آینده بر هر دو.
یکبار وقتی دوستی وسط حرفش از من پرسید که کجایی، همانطور که داشتم به حرفش گوش میدادم، مشغول تماشای تکان خوردن پر سیاوشانی بودم که لابهلای صخرههای دارآباد روییده و با هر قطره آبی که از آبشار کوچک بالای سرش، روی برگهایش میافتاد، میلغزید و این لغزیدن مرا برده بود به قدم زدن در قنات ولایت اجدادی… در جواب به او گفتم که در سفرم ولی اینجام و حرفهایت را میشنوم. این هم بودن و هم نبودن شاید برایش ترسناک بود اما ذهن من همینقدر سیال است و ذهن راوی زن «بیآفتاب» نیز چنین است. او در زمان سفر میکند و ما را با خود به هرکجا که بخواهد میبرد و شروع این سفر در زمانش من را عجیب به یاد شروع کتاب «شفق در خم جادهی بیرهگذر» آسیمان میاندازد. اینجا سفر راوی از تصویر سه کودک شروع میشود و آنجا درآمدی که قبل از جستارها آمده با تصویر چهاردهسالگی آسیمان در مصر. همانقدر که آسیمان با تکیه بر آن تصویرِ دور میکوشد خودش، شهرش، رابطه با پدر و زیستش را مرور کند و درمییابد که معنای خیلی از چیزها برایش دگرگون شده، زن «بیآفتاب» نیز میکوشد حافظهی تاریخیاش را بکاود و در این کاوش، تاریخ را از چشمخانهی زرافهای مرده بیرون بکشد و مزه کند.
نمیدانم کجا خوانده بودم که تلاش ما برای یادآوری خاطرات، درواقع نوعی ساختن دوبارهی آنهاست؛ بهخصوص اگر حسرتی، عشقی، خیالی و ترسی نیز همراهشان باشد. درواقع آنچه که به یاد میآوریم، هرگز همان خاطره نیست حتی اگر دقیق در یادمان مانده باشد… این یادآوری، ساختِ تازهی ما از آن خاطرهست. همین ایده در سراسر «بیآفتاب» حضور دارد و از همان ابتدا نیز به صراحت بیان میشود و نهتنها تصاویر بلکه کلمات هم دستبهدست یکدیگر میدهند تا آن را برایمان ترسیم کنند.

مارک دوتی جایی در «طبیعت بیجان با صدها و لیمو» نوشته بود: «در زبان ژاپنی واژهای هست برای اشیایی که استفادهی بیشتر زیباترشان میکند، چیزهایی که ردی از شیوهی آفرینششان، یا نشان منحصربهفرد زمان را بر خود دارند: نوعی زیبایی که نهتنها از گزند زمان در امان نیست که اصلاً در آن جای دارد.» و راستش شاید تاریخ شی نباشد اما گذر زمان مدام شکل رخدادهایش را تغییر میدهد. دیگر هیچچیز آنگونه که بود، نیست و وقایع از نو تعریف میشود و همهی اینها به مدد زمان یا برای من زُروان -خدای خدایان- است که ممکن میشود.
«بیآفتاب» مارکر مثل دیدن در تاریکیست؛ دست میسایی بر تاریخ و هربار چیز تازهای به دستت میآید، مثل نوک زدن کرکسیست به سفیدی لزج و سردشدهی چشمهای زرافهای مرده که تا پیش از آن گرم بود و جهان -همان محدودهی کوچکِ بقا- را برای آن حیوان معنا میکرد و حالا تکهای ماسیده در معدهی کرکسی خواهد بود که معلوم نیست ساعتها قبل مشغول خوردن جسد کدام حیوان یا شاید انسانی بوده… .