چشم، دیدن، تماشا کردن… آنچه که میبینیم ما را میسازد یا آنچه که نمیبینیم؟… تماشا میشویم یا تماشا میکنیم؟… کدام سمت ایستادهایم؟… سوژه یا ابژه؟… این سوراخ، این دریچه، این حفره، راهی برای ارتباط با دیگری یا راهی برای ارتباط با خود؟… لکان میگفت سوراخهایمان ما را به هم وصل میکنند… از وقفیپور شنیدم من… حالا اما این سوراخ یک لنز است… تکنولوژی… ابزار…
لنز یا چشم؛ هر چه که هست، گشوده میشود بعد از آمادهسازی تشریفات مربوط به دیدن، به تماشا، به سینما… دیدن همانقدر که سادهست، ساده نیست… آیین است… فریدون رهنما میگفت ما شرقیها بهتر بلدش هستیم تا غربیها… به تماشا سوگند… نظارهگر بودن در زیست ما رخنه کرده… ما همه چشمایم، دیدنیم، تماشاییم و نشت میکنیم در چشمها یا از چشمها یا در سوراخی به این کوچکی اما عمیق… میبینیم، میبینم، میبینند… مردی پایه و دوربین را بر دوش میکشد… من نگاهم را… دیگران نیز… هرکه با چشم خود میبیند پیش رویش را… خواه قاب بستهی پنجرهای، خواب زنی خوابیده… خواه غریبهای روی نیمکت شهر یا که ساختمانها در آرامش… هنوز همه خوابیم، خوابند، شهر نیز… بعد از گشودگیست که بیدار میشویم، میشوند… حالا از خواب به بیداری پرت شدهایم… همهچیز زنده میشود… انگار مردی که در فیلم شهیدثالث بود، فریاد زده «بیدار شید!» و همه یکباره از خواب پریدهاند… میپریم در پوشیدن و پوشاندن، در دوییدن و راه رفتن، در خوردن، در کار کردن، در هم، بر هم… تمام قابهای بسته گشوده میشوند… مغز ما نیز… نما پشت نما، تصویر پشت تصویر… شهربازی است انگار… سرت گیج میرود… کم میآوری تماشا کردنش را… حالا به اوج میرسیم… سرعت بیشتر… تماشای تماشا… دیدنِ دیدهشدن… رودررویی با آنکه تماشا میکند، ثبت میکند، میچیند، تند میکند، کُند میکند… او فاعل است؟… ابژه است؟… در اینسو آری، در دیگر سو خیر… دانای کل کیست؟… که میداند؟… اگر تو مرا نبینی، من هم نمیبینمم…

.
.
.
.
میتوانستم این جملهها را مرتبتر بچینم، منسجمتر و چشمتان را درد نیاورم و سرتان را نیز و بگیرم این سیالیت را از متنی که یک تمرین است اما خب خواست من هم مهم است مثل خواست مردی که با دوربین فیلمبرداری اینها را ثبت کرده و مردی که پشت این مرد است و آن دیگریها. پس درهم و برهم نوشتم با تقطیع بلکه به ضرباهنگ فیلم وفادار بمانم و بین این خواب و بیداری، این چشمان بسته و چشمان باز و پلک زدن زیست کوتاهی داشته باشم.