عزیز دورم،
ما شیطانهایی هستیم که همیشه و همهجا هر آنچه که خواستهایم، کردهایم؛ از تولید مثل با ژن بهتری که نتیجهاش شد هوموساپینس و کوچهای بزرگ اجدادمان بگیر تا منقرض کردن گونههای گیاهی و جانوری یا ساختن و برپا کردن سازههای غولپیکر تا حفر کردن زیادهازحد زمین و هر نوع تجاوز و خودخواهی کوچک و بزرگ دیگر.
و همین ما، هیولاهایی ساختهایم که خودمان را قربانیشان کنیم یا خودمان هیولاهایی شدهایم که دیگران را قربانی کنیم. اگر یاوه میگویم، بگو. این جمع هیولاسازان و هیولاپرستان جوری معتاد به ساخت و ساز و دگرگونی شدهاند که فراموش کردهاند، مالک چیزی نیستند!
قدرتمندترین این هیولاها هم آنهاییاند که خوب بلدند روایت کنند یا داستان بسازند یا کلمهها را جور متفاوتی کنار هم بچینند که به گوش دیگران خوش بیاید و حقیقت خودشان را پشت این واژگان پنهان کنند. کریس مارکر خوب بلد بود این بازی جعلی با واژگان را نشانمان بدهد. جایی در «نامهای از سیبری» یک سکانس را با سه روایت متفاوت تکرار میکند تا بگوید که هر کلمهای که انتخاب میکنیم، میتواند معنای تصویری یکسان را دگرگون کند.
البته که او این بازی را در سراسر فیلمش ادامه میدهد و مدام یادآور میشود که ما آدمها چطور میتوانیم فریب تصویر و کلمه و صدا و… را بخوریم و همین ما فریبخوردگان چطور دنیا و طبیعت را به بازی گرفتهایم و گمان میبریم که قدرتمندیم؛ نه ما فقط سلطهگریم چه در سیبریای که مارکر به آن سفر کرده، چه در خانههای کوچک خودمان، چه در رابطه با خودمان و چه در رابطه با دیگران و از این سلطه چه حاصل جز نابودی و فرسایش و اضمحلال؟
روایت تصویری سفر بیش از آن که دربارهی شناخت سیبری و مردمانش باشد -که هست- دربارهی ذات آدمی است. فرقی ندارد زیر سایهی کدام حکومت میزید یا در چه برههای از تاریخ سر میکند، مهم این است که ویژگی درونی قدرتطلبی و سلطهگری همیشه در درونش زنده است و همین او را به تباهی میکشاند و چرخ تاریخ بیخردی بشر را میچرخاند!
در آن سکانسهای نخستین، وقتی که مارکر دارد به آن جنگل سبز و بیانتها اشاره میکند، میگوید که به باور مردم سیبری اینجا را شیطان برپا کرده و به طعنه ادامه میدهد که اگر به او مجال دهند، این شیطان کارهای بزرگتری هم میتواند انجام دهد.

و این شیطان همان هیولایی است که ما میتوانیم دوستش داشته باشیم و برای اعمال زشت و زیبایش که زشتی و زیباییاش جوری در هم تنیدهاند که نمیتوان تمییزی بینشان قائل شد، هزاران توجیه بیاوریم و به او اجازهی تاختن بدهیم، بگذاریم ما را بدرد، بگذاریم جهان را زیر پاهایش له کند و بگذاریم تملکش بر آدمی را جار بزند؛ چرا که او خود ماست، سایهی ما، گوشهای از روحمان که شجاعت سرک کشیدن به آن را نداریم اما روزی بیرون میخزد و نقاب از چهرهی ما برمیدارد و لبخندش را روی لبانمان مینشاند و پوست روی تنمان میشود، عریان و هویدا.
فرقی ندارد که مثل مردمان سیبری، زمین را در جستوجوی طلا شخم بزنیم، خرسی را بهعنوان حیوان خانگیمان در خیابان بگردانیم یا سازههای فلزیمان را یکی بعد از دیگری به جای جنگلهای سبز بکاریم یا بهرهکشی از گوزنها را تا جایی پیش ببریم که گوزن بودنش را از یاد ببریم یا… درانتها باید بپذیریم که ما فقط مسافریم، یک رهگذر که بهر تماشا آمده، نه بیشتر. نباید بگذاریم که هیولای درونمان با هر آنچه که جعلی است، تسخیرمان کند؛ زیرا که دنیا را، زمین زیر پایمان را پایانی است، عمر را، ثروت را، مقام و منصب را، هر چیزی را لبهای است که بعد از آن همهچیز سُر خواهد خورد در هیچِ هیچِ هیچ.
عزیز دورم، این نامه را از لبهی دنیا برایت مینویسم؛ جایی که شیطان به تماشای ما، هیولاهای خفته، ایستاده و برایمان کف میزند که هنوز میتوانیم همدیگر را دوست بداریم… .