مسخ (The Metamorphosis) در قالب نوشتاری نوولا یا رمان کوتاه قرار میگیرد که در سال ۱۹۱۵ به زبان آلمانی منتشر شد. این کتاب شناختهشدهترین اثر فرانتس کافکا نویسندهی چک به حساب میآید که در آن وضعیتی فراواقعی برای یک انسان میسازد. این وضعیت قرار است زیست اجتماعی و فردی «سامسا» را به چالش بکشد.
مختصری دربارهی کتاب مسخ
مسخ فرانتس کافکا یکی از تکاندهندهترین روایتهای ادبیات مدرن است؛ داستانی که با یک جمله آغاز میشود و جهان را دگرگون میکند: انسانی که ناگهان به حشرهای عظیم بدل میشود.
این دگردیسی فقط یک اتفاق فانتزی نیست؛ استعارهایست از بیگانگی، تنهایی و فروپاشی هویت در جهانی که انسان را در میان فشارهای خانواده، کار و جامعه خرد میکند.
کافکا با نثری سرد و بیرحم، تصویر میکند که چگونه دیگران، حتی نزدیکترین آدمها، بهجای همدلی، ما را پس میزنند. کتاب «مسخ» در واقع آینهایست که نشان میدهد انسان مدرن تا چه حد در معرض طردشدگی و بیمعنایی است.
فرانتس کافکا خود نیز همچون شخصیتهای داستانهایش، درگیر اضطراب، احساس گناه و ترس از شکست بود. او نویسندهایست که ادبیاتش بیش از هر چیز، روایتگر رنج انسانِ تنها در جهانی بیرحم است.
موضوع رمان مسخ
«گرگور سامسا» فروشندهی دورهگرد هیچوقت زنگ ساعتش را از دست نمیدهد. او هر روز رأس ساعت مقرر در سر کارش حاضر میشود اما یک روز صبح، بیدار میشود و میبیند که به موجودی دیگر تبدیل شده؛ یک حشره، یک سوسک! این دگرگونی فاجعهبار، زندگی کاری و خانوادگیاش را نابود میکند. او در اتاق کوچک خودش حبس میشود تا زندگی و هویتش را از نو بشناسد و در این میان جای خودش در خانواده و جامعهی انسانی را پیدا کند.
درونمایهها یا تمها
همانطور که پیشتر در مبحث عناصر داستان گفتهایم درونمایه یا مضمون در کلیت یک رمان شکل میگیرد و رمانها اغلب بیش از یک درونمایه یا تم دارند. درونمایههای اصلی مسخ را میتوان در چند مورد خلاصه کرد:
پیوندهای خانوادگی
احساسات خانوادهی گرگور بین عشق و دلسوزی و بیرحمی و خلاص کردن خود از شر او در نوسان است.
رابطهی ذهن و بدن
ذهن و بدن گرگور در مبارزهای دائمی برای شناختن و تعریف خود بین انسان و حشره بودن اسیر ماندهاند.
بیگانگی در زندگی مدرن
دگرگونی گرگور شاید برای ما عجیب باشد اما نشاندهندهی احساس تنهایی و انزوایی است که انسان مدرن دارد آن را تجربه میکند.
بنمایهها یا موتیفها
بنمایهها اغلب در ادبیات داستانی تکرار میشوند و میتوانند در آثار مختلف، به اشکال گوناگون بیان بشوند. این عنصر تقویتکنندهی درونمایه نیز است.
دگرگونی
دگرگونی یا تغییر میتواند ماهیت جسمی یا فکری داشته باشد. گرگور و خانوادهاش هرکدام مجبور میشوند با تغییرات بزرگی کنار بیایند. خود گرگور با تغییر ماهیتش از انسان به حشره و خانواده با تغییرات ریزودرشت روانی و اجتماعی.
نیرنگ
شخصیتها اغلب مجبورند که حقیقت را پنهان کنند. مثل گرگور که درابتدا میکوشد چیزی که به آن تبدیل شده را پنهان سازد یا خانواده که در تلاشاند، وجود چنین هیولایی را در خانه مخفی کنند.
معیشت
پول و توانایی تأمین معاش خانواده در محوریت خط داستانی قرار دارد. حتی بزرگترین دغدغهی گرگور در وهلهی اول، ترس از نرفتن به سر کار است و سختترین چالش هم برای پدر، بازگشت به کار است.

شخصیتهای مسخ در یک نگاه
برای درک بهتر این رمان باید به شخصیتها، روابط آنها و نوع پرداختشان توجه کرد.
گرگور سامسا: فروشندهای که به حشره تبدیل شده.
آقای سامسا: پدر گرگور، مردی شکستخورده که مجبور میشود دوباره کار کند.
خانم سامسا: مادر گرگور، زنی ناتوان که از ظاهر پسرش بیزار است.
گرتا سامسا: خواهر دلسوز گرگور که بهمرور زمان از او متنفر میشود.
مدیر دفتر: رئیسی منتقد که وقتی گرگور را به شکل حشره میبیند، فرار میکند.
خدمتکار: زنی عملگرا و صریح که درنهایت جسد گرگور را دور میاندازد.
تحلیل شخصیتهای مسخ
شخصیتهای مسخ هر کدام به شکل متفاوتی در مسیر موقعیت ایجاد شده، دچار نوعی مسخ و تغییر و تحول میشوند. در اینجا بخشی از لایههای درونی و بیرونیشان را بررسی میکنیم.
گرگور سامسا
شخصیت اصلی داستان یک روز صبح دیر از خواب بیدار میشود و میفهمد که دیگر انسان نیست، بلکه به موجودی شبیه حشره تبدیل شده است. باقی عمرش را در اندیشهی گذشتهی خود بهعنوان یک فروشندهی دورهگرد میگذراند، از پدر سختگیرش دوری میکند و روی دیوارهای اتاقش میخزد، و سرانجام در حالتی از «تفکر تهی و آرام» میمیرد.
گرتا سامسا
خواهر ۱۷ سالهی گرگور. ابتدا با مهربانی و دلسوزی با او رفتار میکند؛ به او غذا میدهد و سعی میکند نیازهایش را درک کند. اما بعدتر از ناتوانی گرگور در کار و تأمین خانواده خشمگین میشود. او نمیداند که گرگور همیشه پولی پسانداز میکرده تا هزینهی درس ویولن او را بپردازد… .
آقای سامسا
پدری بازنشسته از یک کسبوکار شکستخورده که بیشتر وقتش را در خانه میگذراند و برای تأمین زندگی خانواده به پسرش متکی است. او برای وضعیت پسرش هیچ صبری ندارد و بارها در خشم به گرگور آسیب میزند. اما وقتی مجبور میشود دوباره کار کند، سرزندگیاش بازمیگردد و پس از مرگ گرگور، احساس آرامش و رهایی میکند.
خانم سامسا
مادری سالخورده و ضعیف که گرگور را دوست دارد اما هر بار که ظاهر هولناک او را میبیند دچار حملهی عصبی میشود. دختر و همسرش سعی میکنند او را از رفتن به اتاق گرگور منصرف کنند. با این حال، یک روز همراه گرتا برای تغییر دکور وارد اتاق میشود، گرگور را در حال چسبیدن به دیوار میبیند و بیهوش میشود؛ همین باعث حملهی خشمگینانهی پدر به گرگور میشود. حتی او هم برای تأمین مخارج خانواده شروع به خیاطی میکند.

نمادها و نشانهها در مسخ
نمادها و نشانهها در کتابهای کافکا حضور ملموس و پررنگی دارند و چنان در متن تنیده میشوند. اگر نمادهای مسخ را درک نکنیم از دریافت وجوه متفاوت داستان بازمیمانیم.
زن در قاب
نمادی از زیبایی ازدسترفته و سطحیبودن زندگی مدرن.
حشره
نماد بیاهمیتی، ناتوانی در تناسب با جهان، و حتی اشارهای به انزجار کافکا از خودش.
لباس کار
لباسهای کار پدر گرگور نماد هویت و ارزشی است که او به دست آورده.
تحلیل نمادهای کتاب مسخ نوشتهی کافکا
در مسخ، کافکا از نمادها برای ایجاد لایههای متعدد معنا استفاده میکند. او با این نمادها بین شخصیتها ارتباط برقرار میکند و داستان را پیش میبرد. این نمادها میتوانند به شکل اشیا، اعمال، عناصر طبیعت یا حتی مشاغل ظاهر شوند.
- حشره موذی
واژهی آلمانیای که کافکا به کار میبرد، Ungerziefer، به معنای حشرهی موذی یا موجود خزندهی چندشآوری است که گرگور به آن تبدیل میشود.
در یک سطح، شکل حشرهای گرگور نمایانگر جنبههای غیرانسانی و تحقیرکنندهی زندگی و کار او در جامعهی مدرن است. بهعنوان یک فروشندهی دورهگرد، او به ندرت وقت دارد خوب بخوابد یا درست غذا بخورد، یا روابط نزدیکی با همکاران و مشتریانش برقرار کند. کار او را میبلعد؛ و این موجود موذی چیزی نیست جز تجسم رنج خالصی که از کار بیوقفه برای دیگران احساس میکند، بدون انگیزه یا توانایی برای ساختن مسیر شخصی خودش.
- زن با خز
پوستر تبلیغاتی زنی با لباس خز در اتاق گرگور «بانویی را نشان میداد با کلاه و شالگردن خز، که صاف نشسته بود و دستش را درون یک ماف خز ضخیم فرو برده بود.»
این تصویر که گرگور با عشق قاب گرفته بود، به خوانندگان نگاهی گذرا به گرگور بهعنوان یک انسان کامل و موجودی جنسی میدهد که میتواند از دیدن تصویر اغواگرانهی یک زن لذت ببرد. این عکس نماد آخرین امید کافکا برای حفظ انسانیت است.
وقتی گرتا و خانم سامسا وسایل و اثاثیهی اتاق او را جمع میکنند، گرگور به این تصویر میچسبد. در این لحظه او در آستانهی پذیرفتن زندگی بهعنوان یک حشره است، در حالی که گذشتهاش را بهعنوان یک فروشنده رها میکند. اما نمیتواند کاملاً دل بکند. وقتی صدای مادرش را میشنود، تصمیم میگیرد وسایلش باقی بمانند تا بتواند راحتتر بخزد و حرکت کند: «او تقریباً به مرحلهی فراموشی رسیده بود، و تنها صدای مادرش، که مدتها آن را نشنیده بود، او را از آن حالت بیرون کشید.»
- لباس کار آقای سامسا
یونیفرم آقای سامسا با دکمههای طلایی براق، نماد احترامبهخود اوست. وقتی که دوباره به کار بازمیگردد و خانواده را با توان خودش تأمین میکند.
پیش از دگرگونی گرگور، او به ندرت از خانه بیرون میرفت، لباس خانهاش را عوض میکرد یا حتی موهایش را شانه میزد. اما وقتی مجبور میشود دوباره کار کند، بهجای تکیه بر پسرش، نقش جدیدش بهعنوان نانآور به او انرژی میدهد. گرگور این تغییر را میبیند: «او حالا راست ایستاده بود در لباس کار آبی برازنده با دکمههای طلایی … زیر ابروهای پرپشتش، چشمهای تیز و سیاهش زنده و هوشیار به نظر میرسید.»
با گذشت زمان، لباس کار معنایی نگرانکنندهتر پیدا میکند. کار به تدریج خانواده را از پا درمیآورد، و آقای سامسا که اغلب سر میز شام یا بلافاصله پس از آن به خواب میرود، یونیفرمش چرب و فرسوده میشود. امتناع او از درآوردن لباس کار در خانه نشانهای است از تغییری مشابه با گرگور؛ او هم مانند پسرش بیش از حد در کار غرق میشود و میخواهد همیشه آمادهی خدمت به رئیسش به نظر برسد، حتی وقتی یونیفرمش از بین میرود.
- فصل بهار
وقتی گرگور میمیرد و خانوادهاش بدن او را میبینند، خدمتکار پنجره را باز میکند و هوای تازه و گرم وارد اتاقش میشود. راوی اشاره میکند که پایان ماه مارس است – یعنی اوایل بهار – و خانواده به حومه میروند تا از آفتاب و هوای تازه لذت ببرند.
این ارجاعات به بهار، نماد امید و تجدید حیات برای خانوادهی سامساست؛ آنها تجربهای سخت پشت سر گذاشتهاند اما به آیندهای بهتر چشم دوختهاند. در حالی که با تراموا به سمت حومه میروند، زنان پدر را میبوسند و در آغوش میگیرند؛ رنگ به گونههای گرتا بازمیگردد؛ و آنها برای زندگیای شادتر برنامهریزی میکنند.
- سیبها
در سنت مسیحی، سیب میوهی ممنوعهی «درخت دانش نیک و بد» در کتاب مقدس است. با خوردن این میوه، آدم و حوا دانایی مییابند، اما همزمان گناه میکنند و از بهشت رانده میشوند.
در مسخ نیز سیبها نماد درکی تازه هستند که به رنج میانجامد. پس از اینکه ظاهر گرگور باعث غش کردن مادرش میشود، پدرش جیبهایش را پر از سیب میکند و او را سنگباران میکند. یکی از سیبها در پشت گرگور فرو میرود و شروع به پوسیدن میکند و ناحیهای ملتهب بهجا میگذارد. همراه با بیمیلی گرگور به غذا و رد شدن نهایی او توسط خواهرش، این زخم به مرگش منجر میشود.
رابطهی اعداد و رمان مسخ
عدد۱: تعداد تغییر شکلها در داستان.
عدد۳: اعضای خانوادهی گرگور که باید با تغییر کنار بیایند.
عدد۱۵: تعداد سالهایی که گرگور هیچ روز کاریای را از دست نداده است.

طرح داستان در یک نگاه
مقدمه و بهم خوردن تعادل اولیه
- گرگور سامسا بیدار میشود و میبیند به موجودی شبیه حشره تبدیل شده است.
گرهافکنیها در میانه
- آقای سامسا خشمگین میشود و یکی از پاهای گرگور را آسیب میزند.
- وقتی خانم سامسا گرگور را بالای قاب عکس میبیند، غش میکند.
- آقای سامسا سیبها را به سمت پسرش پرتاب میکند و او را به شدت زخمی میسازد.
- ۵. گرگور اتاقش را ترک میکند تا صدای ویولننوازی گرتا را بشنود.
- مستأجرها گرگور را میبینند و از آقای سامسا توضیح میخواهند.
نقطهی اوج
- گرتا والدینش را قانع میکند که باید از شر گرگور خلاص شوند.
گرهگشایی
- گرگور به اتاقش بازمیگردد و به خاطر عفونت زخمش صبح روز بعد میمیرد.
پایان و شکلگیری تعادل ثانویه
- خانوادهی سامسا روزی را در حومه میگذرانند و استراحت میکنند و آیندهای جدید برای خود میبینند.
ساختار پیرنگ یا پلات رمان مسخ
مقدمه و حادثهای که تعادل را بهم میزند:
گرگور سامسا بیدار میشود و میبیند به موجودی شبیه به یک حشره تبدیل شده.
- کنشهای اولیه:
او مدتی در رختخواب میماند و به جنبههای ناخوشایند شغلش و اتکای شدید خانوادهاش به درآمدش فکر میکند. وقتی متوجه میشود که برای رفتن به کار دیر کرده، وحشتزده میشود… .
او نگران واکنش رئیسش است و حتی به مرخصی گرفتن فکر میکند.
مادر، پدر و خواهرش او را از پشت در صدا میزنند. گرگور پاسخ میدهد، اما صدایش عجیب است و نگرانی آنها را بیشتر میکند. در همین حین، گرگور با ناامیدی سعی میکند بدن جدید و دستوپاگیرش را از تخت بیرون بیاورد.
- سلسلهرخدادهای میانه:
کمی بعد، سرپرست او برای پیگیری علت غیبتش به خانه میآید و هیچیک از بهانههای خانواده را نمیپذیرد. وقتی گرگور تلاش میکند از خودش دفاع کند، هیچکس حرفش را نمیفهمد. سرانجام در را باز میکند و ظاهر میشود.
با دیدنش، مادر بیهوش شده، پدر خشمگین میشود و غمگین. گرگور میکوشد سرپرستش را متقاعد کند که کارمند وفاداری است اما او وحشتزده خانه را ترک میکند. پدر او را به داخل اتاقش میفرستد و در این میان به پای او آسیب میزند.
در روزهای بعد، نوعی توافق ناگفته شکل میگیرد: گرگور در اتاقش پنهان میماند. خواهرش، به مراقب و پرستار او تبدیل میشود؛ بیآنکه توجه عمیقی به برادرش نشان دهد. گرگور روزهایش را به فکر کردن دربارهی خانواده میگذراند. این که چگونه خودش را در کار غرق کرد تا خانواده را نجات دهد.
خواهرش تصمیم میگیرد وسایل اتاق را بیرون ببرد تا فضای بیشتری برای حرکت او فراهم شود. مادر که از آن روز نخست هنوز دوباره پسرش را ندیده، فکر میکند این تغییرات او را آشفته خواهد کرد، اما با این حال کمک میکند. اینبار نیز مادر با دیدن او بیهوش میشود.
گرگور برای سر زدن به مادر بیرون میآید، درست زمانی که پدر، که اکنون شاغل است و حتی در خانه هم همیشه لباس فرم کاریاش را میپوشد، از کار برمیگردد. او پسرش را مقصر این وضعیت میداند و با خشم سیبهایی به سویش پرتاب میکند.
یکی از آنها گرگور را زخمی میکند. در روزهای بعد، گرگور از شکاف در، خانوادهاش را تماشا میکند. میفهمد که مادر و خواهر نیز کار پیدا کردهاند و خانواده سه مستأجر پرمدعا را به خانه آورده است. توجه خواهر به برادرش کمتر و کمتر میشود و گرگور احساس میکند سربار است.
- اوج:
یک شب، خواهر مشغول نواختن ویولن میشود. گرگور به سمت اتاق نشیمن میخزد تا بشنود. مستأجران او را میبینند و میگویند که خانه را ترک خواهند کرد. گرتا به والدینش میگوید که باید از شر گرگور خلاص شوند. گرگور همهچیز را میشنود.
- پایانبندی:
گرگور به اتاقش بازمیگردد و صبح روز بعد میمیرد. خانوادهاش با وجود اندوه، از مرگ او احساس آسودگی میکنند. روزی را در حومه شهر با هوای تازه و آفتاب سپری میکنند و در همانجا آیندهای تازه را برای خود متصور میشوند.
نکتهی آخر دربارهی مسخ و کافکا
کافکا در سال ۱۹۱۲ نوشتن مسخ را به پایان رساند. این اثر در سال ۱۹۱۵ منتشر شد اما تا پس از مرگ او برایش شهرتی به ارمغان نیاورد. خودِ کافکا نیز تا پس از مرگش به عنوان نویسندهای شناختهشده مطرح نبود و درواقع او به دوستش وصیت کرده که آثارش را از بین ببرد. ماکس برود با انتشار آنها، خدمتی بزرگ به جهان ادبیات کرد.
در سال ۱۹۱۷، کافکا به بیماری سل مبتلا شد و از شغلش در شرکت «بیمه» مرخصی گرفت. او بیشتر زمانش را در استراحت، تحت مراقبت خواهرش «اوتلا» گذراند که بهنوعی یادآور رابطهی گرگور و گرتاست. در همین دوران، رابطهای کوتاه اما پرشور با روزنامهنگاری به نام «میلنا یسنِسکا» (۱۸۹۶–۱۹۴۴) داشت. بعدها با مربی مهد یهودیای به نام «دورا دایمانت» (۱۸۹۸–۱۹۵۲) آشنا شد و عاشقش گشت؛ زنی که مانند خودش گرایشهای سوسیالیستی داشت. آن دو به برلین نقل مکان کردند، جایی که کافکا بر سلامت و نوشتن تمرکز کرد و برای نخستینبار، دور از خانوادهاش زیست.
از دیگر آثار کافکا میتوان به رمانهای محاکمه، آمریکا و قصر اشاره کرد. شما کدامیک از کتابهای کافکا را خواندهاید؟
جالب بود و کامل. تازگیها جستارهای گرگور سامسا و کافکا و نامها رو از فابیو مورابیتو خوندم. خوشحالم که این جستار شما رو هم خوندم. موفق باشید